کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”

 

                                                   بقیه در ادامه ی مطلب............

سایت پاتوق شهر 


موضوعات مرتبط: داستان زیبا وآموزنده ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 7 مهر 1390 | 14:12 | نویسنده : محمد رمضانی پور |

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند..در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن....

                                                 بقیه در ادامه ی مطلب................

سایت پاتوق شهر 


موضوعات مرتبط: داستان زیبا وآموزنده ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 7 مهر 1390 | 14:9 | نویسنده : محمد رمضانی پور |

معیار واقعی بودن تصمیم، آن است که دست به عمل بزنیم. آنتونی رابینز

 

                                                 بقیه در ادامه ی مطلب................

سایت پاتوق شهر 


موضوعات مرتبط: داستان زیبا وآموزنده ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 7 مهر 1390 | 13:59 | نویسنده : محمد رمضانی پور |

سلام!!يه داستان جالب براتون ريختم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


 

یرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم!!!!!!!!!!


 

نتيجه اخلاقي :هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید

مانع ذهن است ، نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید!!!

نظر يادتون نره!!!!!

 

سایت پاتوق شهر 


موضوعات مرتبط: داستان زیبا وآموزنده ، ،

تاريخ : شنبه 2 مهر 1390 | 20:10 | نویسنده : محمد رمضانی پور |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.